در نوشته پشت جلد کتاب آمده است: در نظر پوراندخت، عشق به بندبازی روی طناب زندگی میمانست. میتوانی بهراحتی از روی این بند سقوط کنی یا با رعایت اعتدال به سلامت به انتهای بند برسی، اما تعداد به سلامت به انتها رسیدهها قدری اندک است و این شاید به دلیل منع از عاشقی یا محکوم کردن عاشقی است، شاید به سبب تمرین کم عاشقی یا تفسیرها و یا انتظارات اشتباه و بیش از حد از آن است. شاید اشتباهمان این است که فکر میکنیم عشق باید ما را به مقصدی برساند، نفعی برای ما داشته باشد یا چیزی عاید ما کند در حالی که عشق میتواند مانند آن «تلخوش» به تو هیجان و لذت حیات دهد، ملازمت باشد و دریچههای هفترنگ رنگینکمانی را، ولو کوتاه، به رویت بگشاید که تا پیش از آن، قادر به دیدنش نبودهای. همه چیز با عشق قشنگ یا قشنگتر است، اصیل و ملتهب است و رنگهای رنگینکمانش نه زمینی، بلکه فرازمینی است. شاید عشق جلوه بهشت است، دری را که به روی تو میگشاید در واقع همان در یا دریچه بهشت است. به تو اجازه میدهد، ولو برای لحظهای، از این در به داخل نگاه کنی، آن فضا و مکان را حس کنی، در آن قدم بزنی و نفس بکشی. تصورش را بکن! حتی اگر این تجربه پایدار و همیشگی هم نباشد، باز به تجربه یک ثانیهاش هم میارزد. جونی همیشه میگفت: «اگر عاشقی را در زندگی تجربه نکنی، مانند این است که در کوچهباغهای روستایی زیبا قدم زده باشی، ولی در تمامی باغها، از چپ و راست، به رویت بسته باشد و تا انتهای این کوچهباغها بروی، ولی هرگز شانس نگاه کردن از لای یکی از این درها را نداشته باشی. در انتهای بنبست از خود میپرسی آیا زندگی همین بود؟!!»
.Copyright © 2015 samin.co. All rights reserved